پیچ گیسو

 
 


      پیچ
  می‌خورم
           در
              تاب
         گیسوی‌ت

   بگذار
       با
       موهای
                تو
           رویا
      ببافم

 

۰۱/۵/۱۰
برگرفته از
راز حوا

شاعری قبله‌نما را گم کرد

 
غرفه‌اش براساس الفبا نبود، یعنی گمانم یک‌جای دونبش پیدا کرده بود از توی بنر راه‌نما پریده بود بیرون. اولش نمی‌دانستم سرپیچ است وقتی در نگاه گذری‌ام جلدهای آشنا را دیدم، فهمیدم همین‌جاست. رضا انگشت‌ش را گذاشت روی کتابی و گفت: فرشاد این خوبه‌ها! خانم‌ش چادریه... گفتم: رضا مسخره‌بازی درنیار.

تا اومدم نگاه‌م را متمرکز کنم و طبق عادتم قبل سؤال از فروشنده، خودم کتاب‌م را بجورم؛ خانم جوانی که یک‌کمی پارچه سرخ‌رنگ روی سرشون سُر خرده ‌بود و نقاشی‌های صورت‌شان بدجور توی چشم می‌زد (گرچه در آن فضای داف‌آلود چیز عجیب غریبی نبود و شاید حتی معمولی می‌زد!) کتابی از پیش‌روی من برداشت و داد دست من و گفت: خوش‌حال می‌شم نظرتون را در مورد شعرهام بدونم. من‌م تا اومدم بجنبم دیگه دیر شده بود!

داشتم بین صفحات کتاب دنبال نظراتم می‌گشتم تا بیابم‌شان که پسری نسبتا ساده و معمولی، کتابی که دست‌ش بود را پس داد به همون خانم شاعر و گفت: زیبا بود، ممنون. شاعر ما هم نه گذاشت،نه برداشت گفت: تقدیم کنم خدمت‌تون؟ سر روان‌نویس‌اش را برداشت و بدون اینکه منتظر  جواب آقا پسر باشد، نوشت: تقدیم به آقای ... آقای؟ آقا پسر هم که دیگه در عمل انجام‌شده قرارگرفته بود گفت: سجاد. سرکار خانم هم کتاب را دو دستی پیش‌کش آقا سجاد کرد و گفت: قابل شما را هم نداره، ۱۸۰۰ تومان. سجاد هم گرفت و حین دادن پول گفت: همیشه پراحساس باشه شعرهاتون و خودتون! نمی‌دونم چرا پراحساس‌ش یکمی برام یه‌جوری بود!

شاعری قبله‌نما را گم کرد؛ سجده بر مردم کرد!رضا اومد گفت: فرشاد این شعر باد را بخون؛ بدرد تو می‌خوره تو این روزهات! اومدم سطر اول را نگاه کنم، به سرعت نور فاصله صورت‌ من و خانم شاعر در حد چند سانتی‌متر شد، چرا که سرشون را آورده بودند لای کتابِ توی دست من! گفت: برام جالبه که چی واسشون جالب بود که نشون‌تون دادند... و من هم گفتم بله...

وای که هرچی می‌خواستم تمرکز کنم بلکه بتونم چیزی بگویم و از قضیه فرارکنم، نمی‌شد. تا بالاخره فرشته نجات‌م دو نفری بودند که از راه‌روی آن‌طرفی آمدند و انگاری با شاعره‌ی خوش‌بازاریاب آشنا بودند که حسابی تحویل گرفته شدند. من هم تا فرصت را مناسب دیدم، به چشم‌برهم‌زدنی کتاب را گذاشتم سرجاش و اومدم که جیم‌بزنم، پرسید: نظرتون چی بود؟ من هم دیگه خفت شخصیتی را بر پول زور ترجیح دادم و گفتم: من زیاد چیزی از شعر سردر نمی‌یارم، توی این باغ‌ها نیستم!!! و سرکار شاعره خانم هم فرمودند بهرحال ممنون‌ام.

من انگار که نجات یافته‌ام، تا ماشه را کشیدم برای فرار، یادم آمد کتابی که می‌خواستم را اصلا نخریده‌ام! رفتم انتهای نبش دیگر غرفه و از خوش‌شانسی‌ام کتاب را راحت همان‌جا جستم؛ درحالی‌که زیرچشمی شاعره جوان و آن دو میهمان را می‌پاییدم، برداشتم‌ش و آرام پرسیدم: آقا چنده؟ ۱۵۰۰تومان را دادم و راه افتادم...

چند غرفه بعدی، رضا پرسید: آخرش نخریدی کتاب دختره را !؟
گفتم: رضا! دیدی این خانومه همون شاعر کتابی بود که اول خودت نشون دادی و گفتی بگیرش و ما را انداختی تو دردسر!
گفت: نه بابا، اون چادری بود عکس‌ش که؟
گفتم:
نه عزیزم! چادر نبود، هد بود سرش؛ حالا هم انگاری امروز عجله داشته و هوا هم کمی گرم شده، یادش رفته بود بیاره هدش‌ را !!!

پی‌نوشت
این‌ها را آخرین روز نمایشگاه مثلا کتاب تهران در سال۹۰ گفتم که بگم:

انتشارات فصل پنجم، زحمت کشیده و شعرهای شاعران جوان را چاپ کرده؛ هم کیفیت‌ چاپش روی کاغذ نخودی خوبه و هم قیمت‌اش، تا حالا هم نزدیک به ۱۰۰و۴۰-۵۰ تا کتاب از شاعران جدید منتشر کرده است.
 محمدمهدی سیار بدونه که با چه دردسری کتاب‌ش را خریدم
 هنوز دارم فکر می کنم چرا به اون پسره بنده خدا حداقل تخفیف نداد!
هیچ جسارتی به شاعران و شاعره‌های جوان نباشد خدایی نکرده؛ کاملا حق می‌دهم بهشان که خودشان مجبور باشند مارکتینگ شعرهای‌شان را بکنند در این اوضاع شلم‌شوربای نشر و فروش کتاب.
 تازه امروز (روز draft این یادداشت) یادم افتاد که کتاب شعر جدید
سید را هم، همین فصل پنجم چاپیده، دعام کنید برای داستان خرید بعدی!

پس‌پی‌نوشت
خریدم « قبله‌ مایل به تو » را، بدون حاشیه!
فرمودند: همینه دیگه! تنهایی رفتن نمایشگاه این تبعات را هم داره! راست می‌فرمایند خوب!

  شاعری قبله‌نما را گم کرد؛ سجده بر مردم کرد!
خدایش بیامرزاد
سیدحسن حسینی را

 

الفــــــاطــــمــة

 
لي خـَمسـَة ٌ اُطفی بــِهـِم حَــرَّ الجَحیم ِ الحاطِـمَة
المُصـطفی وَ الـمُرتضی وَا بنــَاهُـمـَا وَالفـــاطمة

پنج تن دارم که به واسطه آنان حرارت حطمه و جحیم را بر خود سرد می‌کنم
رسول مصطفی (ص) و علی مرتضی (ع) و دو پسرشـــان و فاطمه زهرا (س)

الفــــــــاطــــمــة الفـاطـمة الفاطمة الفــاطـمة الفـــــــاطــــمــة