آخر خط محسن‌ها


چقدر آدم‌ها با هم متفاوت‌اند
حتي اگر نام‌هايشان شبيه هم باشد
و در عين تفاوت چقدر در رفتارها با هم اشتراك دارند

افشاني-چاووشي-سازگارا-مخملباف-نامجو-رضايي

نمي‌دانم چرا وقتي «گلادياتورها»ي محسن نامجو همراه با عبارات بديع «جير پماران» و «مقام معظم برتري»‌اش را شنيدم با آن توصيف‌ها و مهمل‌گويي‌هايش پيرامون ذات اقدس الهي و يا قرائت سوره شمس‌اش را، ياد «فریاد مورچه‌ها»ي مخملباف افتادم، «توبه نصوح»‌اش به‌يادم آمد، تحليل‌هاي دكتري به‌ نظرم خطور كرد كه در آزادترين انتخابات ايران (شوراي شهر دوم سال۸۱) راي نياورد و حالا براي‌مان همه‌چيز را تفسير مي‌كند؛ به ياد آليس و سرزمين عجايب و آرزوهاي برادر ديروز و دكتر امروز افتادم و حتي نگران اين پسرك ظاهرا ژيگول كه كافي‌ست در اين فضاي زرد وبلاگي بگرديد تا طرفدارانش را بيابيد، شدم!

داستان، داستان برنجي‌ست كه با نام عربي در كشوري ايراني پخش مي‌شد و محتوايش هندي بود؛ بعد اين همه سال كه خورديم و پختيم گفتند آرسنيك دارد و هزار سم ديگر! حال مي‌خواهد اين خبر سياستي باشد براي حمايت از برنج‌كاران داخلي يا يك بازي براي به‌زمين‌زدن واردكننده؛ ديگر محسن به آخر خط رسيد؛ حالا هزار بار هم وزارت بهداشت و سازمان استاندارد و صدتا ارگان ديگر بگويند نه!

راستي تا آخر خط چقدر راه است؟

 

سر به هوا


پس‌پري‌شب بعد ۳ساعت پياده‌روي با يه دوست خوب، بي‌خود و بي‌جهت دلم گرفت
داشتم تو آرشيو جملات نغزم دنبال چيزي مي‌گشتم، فراخور حالم؛ ناخودآگاه از آن سلول‌هاي خاكستري كه بعد يك روز كاري و اين‌همه خستگي جسمي توقعي‌ ازشان نمي‌رفت، فرماني رفت بر آن عضو تپنده كه هميشه بي‌هيچ منتي كار مي‌كند، ماحصل اين رفت‌و‌آمد شد اين :

خدايا من تو را مي‌خوام

قبل‌ترها هم گفته بودم كه «عاشق SMSهاي شبانه»ام، اسمش را هم گذاشته‌ام اقتراح‌هاي شبانه {اقتراح يعني در وقت و بی‌اندیشه گفتن و از خود برآوردن}
فكر كنم براي حدود چهل‌تا دوست فرستادم، ساعت از يك گذشته بود البت و توقع پاسخ هم نبود اما بي‌حاصل هم نبود:

ام.صاد : خدايا! ببين اين بچه چي‌ ميگه؟
اح.ث : Me too
م.ميم : كژتابي! من را مي‌خواي يا خدا را ؟
اف.ر : آره+خوب+خدايا+منم+تورو+ميخام
ال. الف : ... Khodaya man ham TO ra mikham
مهـ.ص : التماس دعا!
ت.ح : اين ترانه بود از خودت در كردي نصفه شب!؟ حالا راستشو بگو كيو مي‌خواي بلا؟
آ.ميم : !Manam to ro mikhaam
وح.ج : دوباره خوابت نبرد!؟ من تو راه اصفهانم، يه دونه برات مي‌خرم!
ح.م : ان‌شاءالله
نس.ب : چه زيباست هنگامي‌كه در اوج نشاط و بي‌نيازي باشي و دست به دعا برداري (جبران‌خليل‌جبران)

 

يك مرد و اين همه حرف


... اما من از شما مى‏خواهم كه مرا با سخنان زيباي خود نستائيد تا از عهده وظايفي كه نسبت به خدا و شما دارم برآيم ... هرگز گمان مبريد اگر حقى به من پيشنهاد كنيد بر من گران آيد ... زيرا كسى كه شنيدن حق و يا عرضه‌داشتن عدالت‏ به او برايش مشكل باشد عمل به آن براى وى ‏مشكل‌تر است ... از گفتن سخن حق و يا مشورت عدالت‌آميز، خوددارى مكنيد چراكه من خويشتن را برتر از آنكه اشتباه كنم نمى‏دانم مگر اينكه خداوند مرا حفظ كند ... *

ولايت/ره‌بري/اطاعت/محبت/درددل/انتقاد/توهين

بعضي وقت‌ها بعضي حرف‌ها بايد جا بيفتد تا بشود در موردشان حرف زد و البته گاهي اوقات بزرگ‌تر از سايز ماست كه بتوانيم در موردش ان‌قلت كنيم و رابطه حاكم و مردم از نگاه حضرت امير را attach كنيم كنارش!
تنها به حد وسع‌مان مي‌خوانيم و مي‌انديشيم، شايد ...

۴-۳هفته پيش حتما نامه حاج فرج دباغ را به مقام رهبري خوانديد (+)  و هفته بعدش نامه محمد نوري‌زاد را (+) ، ۱۰روز پيش هم حضرت مستطاب نفسانيات پربيننده‌ترين مطلبش « دوستت دارم مرد » را نوشت، همان‌وقت‌ها مجيد مجيدي در افطاري هنرمندان دفاع‌مقدس درددل‌هايي كرد كه رسانه‌هاي تصويري پخش‌اش نكردند (+) و حالاهم جناب عين‌القضات نامه نوشته است (+ و +)
از اين سر طيف تا آن سرش كلي راه است و البته همه در يك محور مشترك

خواندن تمام نامه‌ها را به همه توصيه مي‌كنم و بيشتر و بيشتر به خودم، همه را با هم البت
از توهين‌ها و هتاكانه حرف‌زدن‌هاي سروش؛ تا انتقادات صريح و شايد سبك نوري‌زاد، درددل‌هاي مجيدي، مدح و نقدهاي عين‌القضات و حتي يك‌جانبه دوست‌داشتن يك احمدي‌نژادي!
هرچه مي‌خواهيد اسمش را بگذاريد؛ بي‌بصيرتي نخبگان، گم‌كردن راه راست در ميان بلوا و فتنه، تودهني توده‌ها به نخبگان، خودبزرگ‌بيني بالانشينان، …
فقط بگذاريد كمي بخوانيم و فكر كنيم حداقل

پس‏آنگاه كه مردم ‏حق رهبري را اداء كند و حكومت نيز حق مردم را بپردازد،
حق ‏در آن جامعه عزت يابد و راه‌هاي دين پديدار، نشانه‌هاي عدالت برقرار و سنت پيام‌بر پايدار گردد؛
پس روزگار اصلاح شود و مردم در تداوم حكومت اميدوار و دشمن در آرزوهايش مأيوس مي‌گردد

اما آنگاه كه رعيت ‏بر والى خويش چيره گردد يا زمام‌دار ‏بر مردم اجحاف نمايد،
وحدت برهم مي‌خورد، نشانه‌هاي ستم آشكار و نيرنگ‌بازي در دين فراوان مي‌گردد؛
راه گسترده سنت پيام‌بر متروك، هواپرستي فراوان، احكام دين تعطيل و بيماري‌هاي اخلاقى بسيار خواهد شد

* خطبه ۲۱۶ نهج البلاغه كه حضرت امير در جنگ صفين ايراد فرموده‌اند *

ادامه نوشته

نوستالژی مهرانه

دينا خانوم از 82 تا 88
انگار عادت شده است كه يادنامه بنويسيم براي از دست داده‌هاي‌مان، خصوصا كه اين ازدست‌رفته‌ها از جنس زمان باشد و بدجور دل‌مان تنگ‌شان شود و هي عده‌اي در مواقع خاصي بكوبندش در سرمان!

حسودي‌ام مي‌شود بر اين نسل جديد كه از بدو تولد و اتاق زايمان بيمارستان تا احتمالا لحظه گذاشتن سنگ قبر (زبون‌تو گاز بگير!) و شايد حتي مراسم ختم (بابا يه بلانسبتي چيزي!) هر وقت كه بخواهند به مدد هاردهای ترابایتی و دوربين‌هايي كه بجاي فيلم ۳۶تايي، مموري استيك مي‌خورند، خاطره دارند هزار هزار

مثل همين دينا خانوم ما كه يك هفته پيش پا گذاشت جاي پاي ما در بيست سال قبل و من چقدر نگرانم بر اين نسل كه بايد ۱۰-۲۰ سال درس بخوانند و برسند به اين جاي ما و آخرش هوچ!

ومن نگاه مي‌كنم به مدرسه خودمان و اين‌ها، به كتاب‌هاي تمام رنگي و نيمكت‌هاي دونفره‌شان، به ارزش‌يابي توصيفي و كتاب‌هاي گاج اول دبستان كه مدرسه براي‌شان گذاشته، به خانم مدير مهربان و روپوش‌هاي خوش‌رنگ‌شان
و به عشق و علاقه‌شان براي ياد گرفتن!

ياد خانوم معلم كلاس اولم مي‌افتم كه اشتباهي افتاده بودم در كلاسش؛ معلم جواني كه بعد چند سال تدريس در يكي از همين دهات اطراف، ارتقا گرفته بود و اولين تجربه شهري‌اش را مي‌گذراند و ما كودكان نوآموز كسره را وقتي آموختيم كه زير حرف سين سگ قرار گرفت!

حالا هم بعد بيست سال خنده‌ام مي‌گيرد از دختركان هم‌كلاسي كه جلسه اول، تمام رفرنس‌های درس را تند تند، نت برمي‌دارند و از استاد سراغ منابع بيشتر مي‌گيرند! دقيقا مي‌توانم تصور كنم شب‌ امتحان را، وقتي كه صفحه اول جزوه زودتر از بقيه صفحاتش ورق مي‌خورد البته باكلي خنده!