دينا خانوم از 82 تا 88
انگار عادت شده است كه يادنامه بنويسيم براي از دست داده‌هاي‌مان، خصوصا كه اين ازدست‌رفته‌ها از جنس زمان باشد و بدجور دل‌مان تنگ‌شان شود و هي عده‌اي در مواقع خاصي بكوبندش در سرمان!

حسودي‌ام مي‌شود بر اين نسل جديد كه از بدو تولد و اتاق زايمان بيمارستان تا احتمالا لحظه گذاشتن سنگ قبر (زبون‌تو گاز بگير!) و شايد حتي مراسم ختم (بابا يه بلانسبتي چيزي!) هر وقت كه بخواهند به مدد هاردهای ترابایتی و دوربين‌هايي كه بجاي فيلم ۳۶تايي، مموري استيك مي‌خورند، خاطره دارند هزار هزار

مثل همين دينا خانوم ما كه يك هفته پيش پا گذاشت جاي پاي ما در بيست سال قبل و من چقدر نگرانم بر اين نسل كه بايد ۱۰-۲۰ سال درس بخوانند و برسند به اين جاي ما و آخرش هوچ!

ومن نگاه مي‌كنم به مدرسه خودمان و اين‌ها، به كتاب‌هاي تمام رنگي و نيمكت‌هاي دونفره‌شان، به ارزش‌يابي توصيفي و كتاب‌هاي گاج اول دبستان كه مدرسه براي‌شان گذاشته، به خانم مدير مهربان و روپوش‌هاي خوش‌رنگ‌شان
و به عشق و علاقه‌شان براي ياد گرفتن!

ياد خانوم معلم كلاس اولم مي‌افتم كه اشتباهي افتاده بودم در كلاسش؛ معلم جواني كه بعد چند سال تدريس در يكي از همين دهات اطراف، ارتقا گرفته بود و اولين تجربه شهري‌اش را مي‌گذراند و ما كودكان نوآموز كسره را وقتي آموختيم كه زير حرف سين سگ قرار گرفت!

حالا هم بعد بيست سال خنده‌ام مي‌گيرد از دختركان هم‌كلاسي كه جلسه اول، تمام رفرنس‌های درس را تند تند، نت برمي‌دارند و از استاد سراغ منابع بيشتر مي‌گيرند! دقيقا مي‌توانم تصور كنم شب‌ امتحان را، وقتي كه صفحه اول جزوه زودتر از بقيه صفحاتش ورق مي‌خورد البته باكلي خنده!