ای، بی و حالا هم C

 
خرما نتوان خوردن ازین خار که کشتیم
دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم

بر حرف معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم

ما کشتهٔ نفسیم و بس آوخ که برآید
از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم

افسوس برین عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم

دنیا که درو مرد خدا گل نسرشتست
نامرد که ماییم چرا دل بسرشتیم

پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

باشد که عنایت برسد ورنه مپندار
با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم

سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم

هیچ پی‌نوشتی ندارد جز: د.د.ت.خ. بانو و و و . . .
ضمنا خدایا بازهم منتظر معجزه آخر تیرماه‌ت هستم، مثل آخر تیر۸۸و۸۹و۹۰ و حالا نود و یک!
شعر از شیخ اجل، غزل کامل‌ش
اینجاست

 

ف‌ ط ر ‌ت


فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا
فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیهَا
لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیمُ
َلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یعْلَمُونَ

پس روى خود را متوجه آيين خالص پروردگار كن! اين فطرتى است كه خداوند، انسان‌ها را بر آن آفريده؛ دگرگونى در آفرينش الهى نيست؛ اين است آيين استوار؛ ولى اكثر مردم نمى‏دانند
سوره روم – آیه۳۰

 

امروز حاج‌آقا می‌گفت
وقتی می‌مینی عزیزت داره با چاقو چیزی را پوست میکنه، بعد یک‌هو حواسش نیست وممکنه دست‌ش را ببره؛ داد می‌زنی: دست‌ت
هیچ‌وقت نمیگی: دستت را داری می‌بری یا عزیزم مواظب دستت باش!
یک‌هو و با عجله فریاد می‌زنی: دست‌ت
حالا هم نقل خداونده، این‌جا مقدمه نمی‌چینه؛ فطرة الله ...

برگردیم؛ خدا صدای‌مان می‌زند، ف ط ر ت . . .
 

آیا نام‌ها اعتبار می‌آورند؟

 
ستاره‌ها همیشه یکه‌تازند، چه در سی‌نما چه تلویزیون حتی در سیاست و البته در فوت‌بال
می‌گویند کالاهای فرهنگی عرضه شده از سوی صنایع فرهنگی جدید در واقع فرهنگ مبتذل و سطحی است که در اختیار مشتریان انبوه قرار می‌گیرد و ضرورت‌های بازار، ابتکار هنری را از بین برده است. ستاره پرستی که ماحصلی جز همزاد پنداری جوانان از ستاره‌های هنری و ورزشی ندارد راه‌کاری‌ست برای ثبات بیشتر نظام‌های کاپیتالیستی.
گمانم قرار بود نظام ما ضدسرمایه‌داری باشد!

آدم علیه السلام بعد از کشته شدن هابیل، بسیار گریست و به درگاه خداوند شکوه کرد. خداوند به او وعده پسری داد تا جای هابیل را بگیرد. آن‌گاه به او فرزندی عطا کرد که آدم او را شیث نام گذاشت. خداوند به آدم وحی کرد که: «این پسر بخششی است از جانب پروردگارت، پس نام او را «هبة الله» بگذار.» و آدم علیه السلام نیز چنین کرد.
نام دیگر شیث بن آدم، هبة الله است. او فرزند و جانشین حضرت آدم بود.

 

« پشت سر سیستم ستاره‌ سازی و ستاره پرستی، فقط حماقت هواخواهان پروپا قرص، بی‌ذوقی نویسندگان سناریو و حیله‌گری تجاری تهیه کنندگان فیلم پنهان نیست؛ اینجا قلب دنیا و عشق دنیا در میان است. نوعی دیگر از پوچی، نوعی دیگر از انسانیت عمیق »
Edgar Morin فیلسوف و جامعه‌شناس فرانسوی

 

به نام‌م فکر می‌کنم، به اولین وظیفه پدر و مادر: نام نیکو نهادن بر فرزند
به رسانه فکر می‌کنم، به ماهیت ستاره محوری رسانه
به الگو فکر می‌کنم، به لزوم وجود الگوی دست‌یافتنی برای جوان
چه کسی مقصر است براستی !؟

هدیه‌های سنگین ندهید لطفا!

 
چند روز پیش همایشی بود دانشگاه ما؛ ما هم از همه جا بی‌خبر ظهر رسیدم دانشکده و یکراست رفتم سراغ سلف؛ دیدم که بعله! اطلاعیه زده: دانشجویان گرامی امروز بعلت سمینار بررسی افق نمی‌دونم چی‌چی، به سلف کارمندان مراجعه کنید. ما هم سمعا و طاعتا.
خیلی سریع رفتم کارت‌م را کشیدم و سینی برداشتم؛ طرف یک‌کمی نگاهم کرد، بعد برنج و قیمه را کشید توی سینی و با دست‌ش دو تا بادمجون انداخت روی قیمه‌ها! یکم نگاهش کردم و سریع اومدم سر میز برای خوردن.
شرکت‌کنندگان همایش، بنده خداها انگاری جا نشده بودند آن‌جا در نتیجه آمدن این‌جا؛ دو تا مرد نسبتا جوان، همچین سینی هاشون را پر کرده بودند که گمان کنم چند وقتی بوده سمینار و همایش شرکت نکرده بودند شایدم دفعه اول‌شون بوده!
یکی شون به اون یکی گفت: از بس کباب‌های […] را خوردیم دیگه حالم از کباب بهم می‌خوره. اون یکی تائیدش کرد و گفت آره!

من داشتم خجالت می کشیدم؛ نه برای خودم که توی اون سینی بعنوان دانشجو داشتم ناهار می‌خوردم، نه برای دانشکده‌ام که این طوری بین ماها تفاوت گذاشته بود؛ برای اون دو تا دلم می‌سوخت که یه وقت از گلوشون پایین‌ نره وقتی می‌بینند که یه پسره دانشجویی این طرف‌شون نه ماست داره نه سالاد نه نوشابه قوطی‌ای اونهم با این غذا !
زود ناهارم را خوردم که بنده خداها معذب نباشند!

بین دوتا کلاس‌م وقتی یه سری رفتم جلو آمفی تئاتر دانشکده که ببینم دقیقا سمینار چی‌چی بوده، دیدم انگاری سمینار همون ظهر ختم‌ شده به ناهار.
یه چرخی که زدم، دیدم کتابی رو زمین، اون گوشه افتاده؛ برش داشتم دیدم یک کتاب ۶۶۲صفحه‌ای‌ست که درباره آینده‌ی ایران و چشم‌انداز و افق و از این‌حرف‌هاست. گویا کتاب‌ش کمی سنگین بوده برای هدیه فرهنگی سمینار، بنده خدا گذاشته بود کناری که دیگری‌ای مثل من بردارد و استفاده کند!!!

خدا خیرش دهد؛ گفتم این‌جا ازش تشکر کنم!

 

دست‌یافتنی می‌شود آیا !؟

 
یکی از دست نیافتنی‌هایم شعر است؛ نمی‌دانم چرا از بچگی هم بلد نبودم درست و حسابی شعر حفظ کنم. اما اینقدر کیف می‌کنم بعضی، کلی شعر بلدند؛ تند تند می‌خوانند و آنجاهایی که یک‌هو دل آدم می‌خواهد حرفش را با شعر بگوید، عین تک برگ ... می‌زنند زمین!

چند شب است برنامه مشاعره شبکه آموزش را می‌بینم، علی‌رغم اینکه شنیده بودم دکتر آذر کلی برآورد داده واسه این برنامه ساده از لحاظ اجرا، اما واقعا دیدن آدم‌هایی که می‌نشینند گرد یک میز و با خواندن شعر صفا می‌کنند، کلی آدم را سرحال می‌آورد.

همه این‌ها به کنار، این چند قسمت اخیرش، مَشاعِر (مُشاعره کننده‌ها !) بچه‌ها بودند؛ اوج‌ش شب چهارشنبه گذشته بود که رها خانوم ۷ساله‌ای فوق‌العاده شعر می‌خواند. همان نگاه اول که دیدم گفتم این کوچیکی‌های پروین اعتصامی‌ست!
دوست داشتید از اینجا ببینید و لذت ببرید.

 

http://www.aparat.com/v/f78055a1e3d91f95efc7ad609cbe245539747

پی‌نوشت:

آخرش داشتم فکر می کردم یعنی با این زندگی مدرن و پر فرازونشیب امروزی، یعنی می‌شود ما هم بنشینیم و عین پدربزرگ مادربزرگ‌ها شعر خواندن نوه‌مان را دو نفری کنار هم ببینیم و کلی کیف کنیم؟
قبلا شنیده بودم که پدر مادر هر آنچه خودشان نتوانسته‌اند بدست بیاورند را به زور تحمیل می‌کنند به بچه‌شان؛ اما فکر نمی‌کردم به این زودی چنین حسی پیدا کنم! البته این یک‌دونه از دست نیافتنی‌های بنده، کلی ادبی و اخلاقی و عارفانه است وای بحال بقیه‌اش!!!

 

شاعری قبله‌نما را گم کرد

 
غرفه‌اش براساس الفبا نبود، یعنی گمانم یک‌جای دونبش پیدا کرده بود از توی بنر راه‌نما پریده بود بیرون. اولش نمی‌دانستم سرپیچ است وقتی در نگاه گذری‌ام جلدهای آشنا را دیدم، فهمیدم همین‌جاست. رضا انگشت‌ش را گذاشت روی کتابی و گفت: فرشاد این خوبه‌ها! خانم‌ش چادریه... گفتم: رضا مسخره‌بازی درنیار.

تا اومدم نگاه‌م را متمرکز کنم و طبق عادتم قبل سؤال از فروشنده، خودم کتاب‌م را بجورم؛ خانم جوانی که یک‌کمی پارچه سرخ‌رنگ روی سرشون سُر خرده ‌بود و نقاشی‌های صورت‌شان بدجور توی چشم می‌زد (گرچه در آن فضای داف‌آلود چیز عجیب غریبی نبود و شاید حتی معمولی می‌زد!) کتابی از پیش‌روی من برداشت و داد دست من و گفت: خوش‌حال می‌شم نظرتون را در مورد شعرهام بدونم. من‌م تا اومدم بجنبم دیگه دیر شده بود!

داشتم بین صفحات کتاب دنبال نظراتم می‌گشتم تا بیابم‌شان که پسری نسبتا ساده و معمولی، کتابی که دست‌ش بود را پس داد به همون خانم شاعر و گفت: زیبا بود، ممنون. شاعر ما هم نه گذاشت،نه برداشت گفت: تقدیم کنم خدمت‌تون؟ سر روان‌نویس‌اش را برداشت و بدون اینکه منتظر  جواب آقا پسر باشد، نوشت: تقدیم به آقای ... آقای؟ آقا پسر هم که دیگه در عمل انجام‌شده قرارگرفته بود گفت: سجاد. سرکار خانم هم کتاب را دو دستی پیش‌کش آقا سجاد کرد و گفت: قابل شما را هم نداره، ۱۸۰۰ تومان. سجاد هم گرفت و حین دادن پول گفت: همیشه پراحساس باشه شعرهاتون و خودتون! نمی‌دونم چرا پراحساس‌ش یکمی برام یه‌جوری بود!

شاعری قبله‌نما را گم کرد؛ سجده بر مردم کرد!رضا اومد گفت: فرشاد این شعر باد را بخون؛ بدرد تو می‌خوره تو این روزهات! اومدم سطر اول را نگاه کنم، به سرعت نور فاصله صورت‌ من و خانم شاعر در حد چند سانتی‌متر شد، چرا که سرشون را آورده بودند لای کتابِ توی دست من! گفت: برام جالبه که چی واسشون جالب بود که نشون‌تون دادند... و من هم گفتم بله...

وای که هرچی می‌خواستم تمرکز کنم بلکه بتونم چیزی بگویم و از قضیه فرارکنم، نمی‌شد. تا بالاخره فرشته نجات‌م دو نفری بودند که از راه‌روی آن‌طرفی آمدند و انگاری با شاعره‌ی خوش‌بازاریاب آشنا بودند که حسابی تحویل گرفته شدند. من هم تا فرصت را مناسب دیدم، به چشم‌برهم‌زدنی کتاب را گذاشتم سرجاش و اومدم که جیم‌بزنم، پرسید: نظرتون چی بود؟ من هم دیگه خفت شخصیتی را بر پول زور ترجیح دادم و گفتم: من زیاد چیزی از شعر سردر نمی‌یارم، توی این باغ‌ها نیستم!!! و سرکار شاعره خانم هم فرمودند بهرحال ممنون‌ام.

من انگار که نجات یافته‌ام، تا ماشه را کشیدم برای فرار، یادم آمد کتابی که می‌خواستم را اصلا نخریده‌ام! رفتم انتهای نبش دیگر غرفه و از خوش‌شانسی‌ام کتاب را راحت همان‌جا جستم؛ درحالی‌که زیرچشمی شاعره جوان و آن دو میهمان را می‌پاییدم، برداشتم‌ش و آرام پرسیدم: آقا چنده؟ ۱۵۰۰تومان را دادم و راه افتادم...

چند غرفه بعدی، رضا پرسید: آخرش نخریدی کتاب دختره را !؟
گفتم: رضا! دیدی این خانومه همون شاعر کتابی بود که اول خودت نشون دادی و گفتی بگیرش و ما را انداختی تو دردسر!
گفت: نه بابا، اون چادری بود عکس‌ش که؟
گفتم:
نه عزیزم! چادر نبود، هد بود سرش؛ حالا هم انگاری امروز عجله داشته و هوا هم کمی گرم شده، یادش رفته بود بیاره هدش‌ را !!!

پی‌نوشت
این‌ها را آخرین روز نمایشگاه مثلا کتاب تهران در سال۹۰ گفتم که بگم:

انتشارات فصل پنجم، زحمت کشیده و شعرهای شاعران جوان را چاپ کرده؛ هم کیفیت‌ چاپش روی کاغذ نخودی خوبه و هم قیمت‌اش، تا حالا هم نزدیک به ۱۰۰و۴۰-۵۰ تا کتاب از شاعران جدید منتشر کرده است.
 محمدمهدی سیار بدونه که با چه دردسری کتاب‌ش را خریدم
 هنوز دارم فکر می کنم چرا به اون پسره بنده خدا حداقل تخفیف نداد!
هیچ جسارتی به شاعران و شاعره‌های جوان نباشد خدایی نکرده؛ کاملا حق می‌دهم بهشان که خودشان مجبور باشند مارکتینگ شعرهای‌شان را بکنند در این اوضاع شلم‌شوربای نشر و فروش کتاب.
 تازه امروز (روز draft این یادداشت) یادم افتاد که کتاب شعر جدید
سید را هم، همین فصل پنجم چاپیده، دعام کنید برای داستان خرید بعدی!

پس‌پی‌نوشت
خریدم « قبله‌ مایل به تو » را، بدون حاشیه!
فرمودند: همینه دیگه! تنهایی رفتن نمایشگاه این تبعات را هم داره! راست می‌فرمایند خوب!

  شاعری قبله‌نما را گم کرد؛ سجده بر مردم کرد!
خدایش بیامرزاد
سیدحسن حسینی را

 

درددل‌های یک ابراهیم

ابراهیم حاتمی‌کیا - عکس از حسین موسوی‌فراز

 
یتیم حوزه فرهنگی هستیم
کسی را نداریم که به او اقتدا کنیم
و بگوییم او می‌ایستد به پای ما
هیچ کس نیست
می‌گذارند هرکس
با هر ادبیاتی
و بی‌ادبی
و بی‌اخلاقی
 هرچه می‌خواهد
 بگوید و حمله کند
.
.
.
.
درددل‌های ابراهیم حاتمی‌کیا
برنامه راز
شبکه۴
۵شنبه
۱۱فروردین
هزار و سی‌صد و
نود

   

قطب‌نمای هنر

 
اخلاق جاده هنر است و تکنیک مرکب هنرمند
         برخی با ماشین آخرین سیستم در جاده‌های سنگلاخ و مال رو می‌رانند
                  برخی سوار بر الاغ در اتوبان می‌تازند.

از سمت چپ - نفر اول، علیرضا قزوه - نفر دوم، سید حسن حسینی 

این تک براده «سیدحسن حسینی» هیچ ربطی به رقابت دوستانه این روزهای
اصغر و نادر و مسعود۳ و سیمین و فرهاد و شریفی‌نیا ندارد
فقط محض یادآوری هنرمندانمان و
بزرگداشت هفتمین سال درگذشت سید است
همین...

 

یک اندیشه کوچک

فکر نمی‌کردم اولین پست نودی‌ام سینمایی باشد آن هم بین اینهمه اتفاقات سیاسی، جنبش‌های مردمی و عشقولانه‌های شخصی!
اما هرچی فکرش را می‌کنم می‌بینم اینکه بالاخره این دنیای ما واقعی ست یا ما در رویاییم، اینکه چقدر اندیشه‌ها ولو کوچک می‌توانند مهم باشند و اینکه کاش می‌شد رویا‌ها حقیقی می‌شدند مهمترست از این حوادثی که اتفاق افتاده!

●●

امسال نیت کرده بودم غیر انجام کارهای عقب مانده در تعطیلات، کتاب بیشتر بخوانم که بازهم مثل هرسال نشد اما به لطف خدا حداقل هیچی تلویزیون ندیدم بغیر برنامه تحویل سال با اجرای فرزاد حسنی همراه با یک مشت ستاره آن هم بصورت نیمه خواب بیدار و بعد هم یکبار گذری تبلیغ یک فیلم که سکانس‌هایش آشنا بود اما با اسم عجیب غریب که می‌خواست جمعه پخش شود ساعت ۴ و اینگونه inception کریستوفر نولان را وسط یک مهمانی در فاصله ۳۰سانتی متری تلویزیون دیدم؛ گرچه ۴-۵ماه پیش دانلودش کرده بودم و کلی هم شنیده بودم که دیدنیست اما نمی‌دانم چرا نشده بود ببینم

inception

اول تشکر از سازمان فخیمه صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران که فیلم اسکاری ۲۰۱۰ را برایمان دوبله نمود و با حداقل حذفیات به نمایش گذاشت و اگر این همسر دیکاپریو (که نقش‌اش را Marion Cotillard بازی می‌کرد) فقط کمی درست لباس پوشیده بود این ۲۰دقیقه که ما کلی گیج شدیم، قصه رابطه زن و شوهری کاب و مال چیه، چه جوری مرده و این‌ها، راحت‌تر حل می‌شد و لزومی به مراجعه به نسخه اصلی فیلم نمی‌بود!
بهرحال بازهم تشکر می‌کنیم از عمو عزت، علی رغم اینکه نسبت به سیاست‌های مدیرانش در بازتاب شلوغ پلوغی‌های سوریه، لوگوهای شبکه مزین به سال جهاد اقتصادی مبارک! و ستاره سازی مسخره برادر تازه برگشته از فرانسه، از دست‌اش حسابی گله داریم!

بعد اینکه بعضی‌ها نام فیلم را «سرآغاز» ترجمه کرده‌اند برخلاف «تلقین» که متداول شده است گویا، به نظر می‌رسید ترجمه سرآغاز فقط یک برداشت ساده از دیکشنری بوده اما می‌شود اینگونه فکر کرد که کارگردان دارد بذری را در اندیشه ما می‌کارد که قرارست سرآغاز یک شروع باشد، اینسپشن یعنی شروع راه تازه و مرحله‌ای جدید که این راه را کاب با تخریب همه آن شهر ۵۰ساله رویایی‌اش، له شدن زیر چرخ قطار و ترک کردن خیال همسرش که به قول خودش I miss you more than I can bear انجام می‌دهد برای باز یافتن خودش...
و یا حتی تغییری که قرارست در طرز رفتار فیشر ایجاد بشود که دیگر مثل پدرش رفتار نکند و یکه ابرقدرت انرژی جهان نباشد و‌‌ همان گونه خودش دوست دارد رفتار کند نه آن طور که پدر بوده
یعنی آغاز... شروعی جدید و گذر از مرز واقعیت و رسیدن به حقیقت

●● یک نکته دیگر اینکه به نظرم تمام این اتفاقات در فیلم افتاد تا دی کاپریو برگردد به خانه‌اش و خانه‌اش جایی نبود جز آمریکا که ممنوع کرده بود ورودش را؛ گرچه شاید اندکی نکته‌اش متوهمانه از ژانر دکترینال بدون مرز باشد!
البته طبق معمول در مورد این فیلم هم دکتر عباسی تحلیل دارند که بنده نتوانستم ۵۶۰مگ‌اش را دانلود کنم، شما خواستید استفاده کنید + بعد برای ما هم تعریف کنید.

●●

آخر فیلم معلوم نشد این دنیایی که کاب بدان رسید واقعیت دارد یا نه؟ چرا که هنوز فرفره در حال گردش بود که تیتراژ پایانی فیلم خبر از پایان برداشت آزاد فیلم داد؛ اما آیا اصلا اهمیت دارد؟
هر بار که کاب از رویایی بیرون می‌آمد فرفره‌اش را می‌چرخاند تا بفهمد به واقعیت برگشته اما این بار بر خلاف دفعات گذشته منتظر نتیجه نماند و به استقبال فرزندانش رفت
و این یعنی اینکه باید بیشتر فکر کرد به زنده گی تا به رویا یا واقعیت بودن آن
به حقیقت که چیست و باید بدان رسید
به اندیشه
به کوچک‌ترین اندیشه
که می‌تواند همه چیز را تغییر دهد

Listen, there's something you should know about me

About inception:

            An idea is like a virus.

            Resilient; Highly contagious

            And the smallest seed of an idea can grow.

            It can grow to define or destroy you.

                        The smallest idea, such as:

 "Your world is not real "

 

Simple little thought that changes everything...

 

هذيان قبل الموت

 
يك جهان يك ديه‌گو جواد!
آدم فوتبالي باشد و جام‌جهاني برقرار، حرف از توپ و آدم‌هاي دونده بدنبالش نزند، مي‌ميرد به خدا. ستاره‌هاي جام بي‌شك مارادونا، اختاپوس، ساحل‌‌عاج و شيلي بودند و البته كمك‌داورها.
اسپانيا هرچي مي‌خواهد باشد، ۷۰۰وخرده‌ای پاس بدهد در يك بازي، تيكي‌تاكي بازي كند و دل‌نشين؛ قهرمان هم بشود (كه امشب معلوم مي‌شود) چون فابرگاس‌جون را نگذاشت در تركيب، هيچ‌ارزشي ندارد قهرماني‌اش در نزد ما، هزارتا از اين‌جام‌ها هم بگيرد پشيزي براي ما نمي‌ارزد، اينقدر جام بگيرد تا جام‌دوني‌شان پاره شود؛ همان‌طور كه ماردونا به ميلي‌تو اعتماد نكرد و با جن‌گولك بازي نتوانست آخرش از پس ژرمن‌هاي اختاپوسي بربيايد.
به قول يكي، عنايات خدايي بود كه سيستم تفكر احمدي‌نژاد-مارادونايي در فوتبال به جايي نرسيد وگرنه الان فيقا زرت‌وزرت بخاطر گرما و باران و برف و ... مسابقه‌ها را تعطيل مي‌كرد كه اين بهترين عقوبت به نتيجه رسيدن اين تفكر بود!
اما مسلما جام دوهزاروده بود و يك جواد، كه با هزارتا گزارش‌گر حرفه‌اي خارجكي هم عوضش نمي‌كنيم، بالاخره جوانان اين مملكت همين يك دل‌خوشي را دارند وگرنه به كي گير بدهند و بخندند!

ديه‌گو/نا‌ن‌پدرخور/سزفابرگاس/غوغاسالار/جوادجان

دريده‌گويان كپي‌رايت نفهم!
هيچ ربطي ندارد كه آنجا بودم؛ سانديس‌ها را خورديم و با ماشين هماهنگ شده آمديم و تحريك‌مان كردند كه چه شعاري بدهيم و يواشكي براي‌مان ناهار آوردند يا نه؛ اما رئيسي كه انتقاد را برنمي‌تابد و اين‌چنين مخالفان خود را دريده‌گو و غوغاسالار مي‌خواند بايد اندكي به خودش بياد.
گرچه حرف‌ها و شعارها از مرز ادب و نقد عبور كرده بود اما آقاي رئيس هم بايد بپذيرد كه رفتار و سكناتش در اين مقام و صندلي‌اي كه برش تكيه زده، تبريك تلفني‌اش كه سرآغاز همه ماجراها بوده و همچنين خيزي كه برداشته براي دوره ۱۱م، به اين راحتي‌ها قابل لاپوشاني نيست؛ بايد بيشتر مراقب اين ۴تا جوان بي‌منطق باشد و البته بيشتر نگران عقوبت كردارش!
وسط اين هياهوهاي دانشگاه آزاد و افاضات مؤدبانه پسر شهيد مطهري، گويا مغفول ماند اين بدعت قانون‌گذاری شخصي و  قضيه كپي‌رايت؛ با رسيدن به روزهاي پاياني ۳۰سالگي شهادت مرتضي مطهري يعني پايان حق تأليف آثارش و به‌طبعش موارد ديگر؛ يك‌هو فوريت مي‌آيد مجلس براي اصلاح قانون سال ۱۳۴۸ و آن‌هم فقط يك ماده‌اش كه مربوط مي‌شود به حقوق مادي پدیدآورنده ؛ باز آقايان اندكي از روي‌شان كم شد و آن تبصره علي‌آقا را كه مي‌خواست فقط كتاب‌هاي پدر را استثناء كند حذف كردند اما ماحصل‌اش شد يك انحصار ديگر در فرهنگ؛ حالا نكته جالبش آن‌جاست كه طبق فرموده داماد شهيد مطهري، اين قانون عطف به‌ماسبق نمي‌شود و كتاب‌هاي جلال و شريعتي و ... عيبي ندارد همه چاپ‌شان بكنند!
البته گويا نبايد از اين مجلس اصول‌گرا بيش از اين هم انتظار داشت

اين‌ها را گفتم كه بدانيد آدم‌ها قبل مردن، كلي حرف دارند براي زدن؛ تازه اين‌ها بغير پست‌هاي اختصاصي براي سوسن‌خانوم و سوسن كوري، فرشيد منافي و راديو پس‌فرداش، پناهيان‌وطلاومس، نفحات نفت اميرخاني، دموكراسي حضرت زم و ... بود.
وقتي حجم ديتا بالا مي‌رود و زمان انتقال پايين، ناچارا سرعت انتقال ديتا مي‌رود بالا و ذهن‌هايي كه پروسسورشان نمي‌تواند اين throughput را تحمل كند، مي‌گويند «هذيان مي‌گويد قبل مرگ‌اش»

 

اين‌جا چه‌كسي مي‌نويسد؟


هميشه دوست داشتم اين‌جا جايي باشد براي صدرا مجد؛ بسيار هم سعي نمودم اما به نظرم اصلا موفق نبودم و حالا مي‌خواهم آخرين تيرهايم را در چله بگذارم و رها كنم
 
« جايي براي بودن » درست در خردادماه در اين ماه شلوغ و پلوغ سه سالش تمام شد و من برايش تولد نگرفتم و حالا مي‌خواهم اين‌بار ۲۴خرداد براي « صدرا مجد » و جايي كه قرار بود براي بودن همزادش باشد، يكجا جشن بگيرم

هميشه اين موقع‌ها كه مي‌شود، نگارنده بايد از هركه اين‌جا را مي‌خواند و چراغ خاموش مي‌آيد و مي‌رود؛ تقاضا كند اين يك‌بار در سال را لطف كرده و اين كد فوق امنيتي بلاگ‌فا را شناسايي و وارد آن مربع كرده و متعاقبش چند كلمه‌اي نصار صدرا مجد کند

بعيد مي‌دانم زياد سخت باشد
اين ۳سال صدرا مجد اين‌جا مي‌نوشته است و شما هر از چندگاهي از سر لطف و مرحمت مي‌خوانده‌ايد؛ حالا شما گمان مي‌كنيد اين « صدرا مجد » چه‌جور آدمي است؟

و چون تك‌تك خوانندگانم را دوست دارم و اصلا دوست ندارم خدايي نكرده، خدايي نكرده اذيت شوند و آن سلول‌هاي حاكستري را به زحمت بياندازند؛ براي خصوصيات « صدرا مجد » يه ليست ۲۰۰كلمه‌اي پيدا كردم تا راحت تر بتوانند بتوصيفند:

شما گمان مي‌كنيد اين « صدرا مجد » چه‌جور آدمي است؟

 بی‌خاصیت/ سر به هوا/ ناراحت/ غمگین/ مریض/ دقیق/ موفق/ مثبت/ خوش‌مشرب/ امیدوار/ اخمو/ بد اخلاق/ عصبی/ تند/ با‌نمک/ شیرین/ ناز/ خوشرو/ خندان/ زرنگ /لوده/ دیوانه/ جَوگیر/ مقید/ صاف/ صادق/ عزیز/ خشن/ رئوف/ زودرنج/ سمج/ پررو/ پیله/ بدجنس/ خاکی/ آشغال/ معتقد/ چاپلوس/ هنرمند/ شاد/ حریص/  کار درست/ باسیاست/ جدی/ با تجربه/ عاقل/ احمق/ بی‌شعور/ عوضی/ خودخواه/ ترسو/ نفهم/ ساده/ زودباور/ دو دل/ تیز/ باهوش/ زیرک/ فضول/ نجیب/ خسیس/ خلاق/ خود‌شیرین/ آب زیر کاه/ مغرور/ انگل/ راحت‌طلب/ کوشا/ مهربان/ فداکار/ دروغگو/ سرحال / دلسوز/ خبیث/ متفکر/ مشتاق/ راضی/ با‌جرأت/ بی‌فرهنگ/ آرام/ مظلوم/ بخشنده/ کم‌حوصله/ تنبل/ ضایع/ بی‌دقت/اجتماعی/کور/ سازگار/ کم‌عقل/ شاکر/ توانا/ منفعل/ مشنگ/ دورو/ عالم/ خوش‌گذران/ بامرام/ تازه به دوران رسیده/ بی‌انگیزه/ مفید/ خوش‌رفتار/ تنگ‌نظر/ کم‌رو/ متقلب/ محتاط/ معمولی/ بی‌جنبه/ بی‌حیا/ وراج/ علاف/ کثافت/ پرتلاش/ صبور/ حسود/ ناسپاس/ دانشمند / عاشق/ احساسی/ کودن

به نظرم مي‌آيد لازم نيست تذكر بدهم كه
-> دوستان حقيقي لطف مي‌كنند و ديدگاه‌هاي واقعي‌شان را دخيل نمي‌كنند
-> كامنت خصوصي هم قبلا گفته‌ام حكمش چيست!
-> تعريف و تمجيد و كپي‌پيست ديدگاه‌هاي قبلي و تأييد آن‌ها هم مشخص است كه...
-> دوست نداشتيد هم مي‌توانيد ناشناس بكامنت‌ايد، اما خدا وكيلي منتظرم
-> مي‌دانم كامنت‌بازي يك فرآيند تعاملي‌ست و بنده بسيار تنبل، اما كرم دوستان را عشقه!
-> مسلما نگارنده از توصيفات بديع و آگران‌ديسمان و انتقادي بيشتر جگرش حال مي‌آيد

ضمناً اين‌جا تا ۵تير به‌روز نخواهد شد، پس فرصت هست
ضمناً تر؛ خداجون!
به‌سبب هم‌زماني شروع ماه پُربركت رجب و ۲۴خرداد
هم‌چنين خبرهاي خوش آخر تيرماه
ممنون، خيلي خيلي

 

من و هیچ و امامم

 

 « دخترم، شنیدم می‌گفتی می‌ترسم ایام امتحان متأسف شوم که چرا کار نکردم در روزهای تعطیل. این تأسف و امثال آن هر چه هست، سهل است و زودگذر. آن تاسف دائمی و ابدی است که چون به خود آیی، توجه کنی که همه چیز را می‌بینی جز او، و آن روز پرده‌ها افتادنی و حجاب‌ها برداشتنی نیست. »

هنوز صبح نيمه‌ي خرداد 68 را خوب به‌ياد دارم، چون مدرسه‌ام تمام شده بود، صبح ديرتر از خواب بيدار شدم؛ صداي راديو بلند بود، همه دور ميز صبحانه آشپزخانه نشسته بودند، كسي با كسي صحبت نمي‌كرد، راديو تنها كسي بود كه در ميان آن سكوت، بلند بلند حرف مي‌زد؛ درست يادم نيست خودم فهميدم يا كسي به من گفت، برگشتم در تختم، لحاف‌ام را روي سرم كشيدم و هاي‌هاي گريه كردم؛ نمي‌دانم تا كي ...

آن اولي را كه تازه از او خواندم و اين دومي را دوسال پيش در چنين روزهايي اينجا نوشتم؛ حالا هم براي موج وبلاگي 14خرداد89 به دعوت شيخ ِ چاي‌نباتي و بانوي شكننده عطش‌ها دوباره مي‌نويسم
باز اين‌را زمزمه مي‌كنم: بت من بشكستي و خود شده‌اي بت من، بت من! تو چه بت‌شكني
هرچه فكر مي‌كنم مي‌بينم بيش از اين امامم را نمي‌شناسم و از او هيچ به‌ياد ندارم
چقدر من خنگم و تنبل و هيچ ...

 

خر يا خوان، مسئله اين نيست!

 
امسال هم بهار كتاب آمد و رفت، بهاري كه بيش‌تر طراوت و نعشگي‌اش براي انتشاراتي‌هاست و صدالبته براي دوستان وزارت فخيمه ارشاد. برنامه‌اي را وزارت‌خانه‌اي برگزار كند و روزانه ۶۰۰هزار بازديد داشته باشد، مسلما مي‌شود يكي از افتخارات آن وزارت‌خانه و بلكه آن دولت. اما هيچ‌كس نمي‌آيد سبب و علت اصلي اين هجوم بازديد‌كنندگان را جويا شود.
بازديدكنندگاني كه من به اين دسته‌ها تقسيم‌‌شان مي‌كنم:

خانواده‌هايي كه به منظور ارتقاي سطح فرهنگي‌شان قدم به نمايشگاه مي‌گذارند و وقتي سيل جمعيت مشتاق را مي‌بينند، دل‌زده و خسته با خريد دو سه كتاب از دم‌دست‌ترين انتشاراتي راهي محفل گرم‌شان مي‌شوند. امسال يادم هست كه خانواده‌اي داشت راه‌روي اصلي شبستان را مي‌پيمود كه مادر خانواده گفت: « بياين اين راه‌رو خلوت‌تره، از اين‌ور بريم! »

آقا پسرهاي خز و دختركانِ دافي كه مثل دوستان سبزي هميشه سوارند بر موج جمعيت، طفلكي‌ها وقتي جايي ندارند براي ابراز وجود، اين‌جا مي‌شود براي‌شان نمايش‌گاه!

 دانشجويان و پژوهشگران و علاقه‌مندان كتاب هم يا اكثر كتاب‌هاي مورد نيازشان را خريده‌اند يا اينكه چندتايي كتاب مشخص از انتشاراتي مشخص خواستارند و سريع كارشان تمام مي‌شود. البته اين دسته استثنايي دارد و آن‌هم وقتي‌ست كه بن كتابي مفت برسد به دست‌شان كه بايد لزوما همين‌جا خرج شود.

 مقاماتي كه بايد نشان دهند علاقه‌مند به كتاب‌اند و خيلي خيلي كتاب‌خوان.

دانش‌آموزان بنده‌خد‌ايي كه ناشران كمك آموزشي براي‌شان هزارجور انگيزه خريد ايجاد كرده‌اند، از مشاوره رايگان گرفته تا تخفيف‌هاي ۳۰-۴۰درصدي و حتي مفتي دادن برخي كتاب‌ها.

پدر مادرهاي بچه كوچولو داري كه براي هوش و فهم كودك‌‌شان ارزش قايل‌اند و البته شايد بدنبال قوطي بگيربنشون جديدي غير كتاب از همين اسباب‌بازي‌هاي جورواجور باشند.

 مسؤولان و كارمنداني كه بايد براي كتاب‌خانه‌ها و مراكزشان كتاب بخرند، خصوصا فرهنگ لغات، ديكشنري، كتاب‌هاي كت و كلفت مرجع؛ اين فرصت تخفيف مسلما سالي يك ‌بار است.

 دوستاني كه محفلي فرهنگي مي‌جورند براي وعده و تجديد ديدار!

خريدن يا خواندن، مسئله حتي اين هم نيست!

غرض از اين دسته‌بندي آن بود كه نشان داده شود براي هركدام از اين مخاطبان مي‌توان برنامه‌اي مشخص داشت كه هم نيازهاي آن‌ها به نحو مطلوب برآورده شود و هم اينكه همه‌ي آنها قروقاط و گِل‌هم يكديگر را اذيت نكنند.
نمايشگاه كتاب تخصصي دانشگاهي / نمايشگاه كتب كنكوري و كمك درسي / نمايشگاه اسبا‌ب‌بازي و وسائل كمك آموزشي / نمايشگاه كتب پرفروش و چاپ اول / نمايشگاه‌هاي استاني قوي والبته برنامه‌هايي مناسب براي تخلي بعضي مخاطبين نازنين!
پس ساده مي‌توان نتيجه گرفت كه روي هم ريختن اين همه مخاطب و نهايتا ارضا نشدن هيچ‌كدام از آنها، دردي از كتاب‌خوان‌هاي واقعي را حل نمي‌كند.

تمام اين‌ها فارغ از اين نكته است كه واقعا حجم بازديد و حجم فروش ناشران در چه orderيست و مهم‌تر از آن اينكه آيا واقعا اين كتاب‌هاي خريده شده خوانده مي‌شود؟
و مهم‌ترتر از همه اين‌كه اين همه كتاب خريده شده و خوانده شده خروجي‌اش كو؟ نتايج مثبت فرهنگي‌اش كجا نمايان است؟ در فرهنگ و اخلاق و رفتار مردم‌مان حتما ديگر!؟
پس حتي مسأله خر يا خوان هم نيست!

 

سپالونـا...barcehan

 
۱
تقديم به مزدك ميرزايي كه فرموده بود:
« بسيار خوش‌حاليم، در دوراني زندگي مي‌كنيم كه بارسلونا و مسي اينگونه بازي مي‌كنند »
در گزارش بي‌طرفانه‌اش بعد از آن ۳-۴تا گلي كه مسي به توپچي‌هاي لندن زد

۲
تقديم به ژنرالي كه كل‌يوم بلدست تيم را نيمه اول ۴-۴-۲ بچيند و نيمه دوم با يك تغيير تاكتيكي ناب و خارق‌‌العاده سيستم را ببرد به آنچه دوست دارد ۳-۵-۲، بعدش بلند بفرستد روي سر مهاجمان
فقط حيف كه نمي‌شود به بازيكن تيم‌هاي آسيايي شب قبل زنگ زد و قول بازي در يك تيم توپ ِ پايتختي فصل بعد را داد!

سپاهان+بارسلونا=سپالونا !۳
تقديم به دروازه‌بان ۷۷۷ميليوني، به مدافع ۴۰۰ميلیوني، به مهاجمان گل‌زن ليگ داخلي
به مربي‌اي كه اگر مي‌رفت مرحله بعد ۲۰۰ميليون ديگر به جيب مي‌زد
به مديرعاملي كه با آوردن اين سرمربي تمام نبوغ مديریت عاملي‌اش را زير سؤال برد
براي تمام هواداران دل‌شكسته سپاهان، كه بايد بنشينند و بازي خسته و كسل‌كننده بازيكنان غير بومي، بي‌تعصب‌شان را ببينند در حالي‌كه پاپي و ستاره‌هاي اصفهاني‌شان گم شده‌اند

۴
تقديم به تمام سهام‌داران فولاد مباركه اصفهان
به تمام مردم ايران، به سهام‌داران عدالت
به تمام آنهايي كه ريال‌هاي‌شان سكه مي‌شود و مي‌رود در جيب پا به توپ‌ها
تقديم به بخش خصوصي كشك فوتبال ما

۵
گذشت آن دوره كه سرمايه‌دارها طرفدار رئال بودند و بروبكسي كه عقده خريدهاي ميلياردي داشتند طرف‌دار بارسا؛ حالا هركي را كه مي‌بيني طرفدار بارسلون بود و ستاره مسي؛ چقدر حال مي‌دهد در اين ميان كه همه دوست‌ دارند تيم محبوب‌شان برنده شود؛ تو فقط به اين فكر كني كه اين مربي مغرور و تندخو چقدر حال مي‌كند كه توانسته اين همه احساسات را شكست دهد!

۶
حكما اميرخان دارد براي خودش حساب مي‌كند:
ما قهرمان شديم در ليگ، عين بارسلون كه قهرمان مي‌شود در لاليگا
ما حذف شديم در Champion ليگ، درست عين بارسا
ما در جام حذفي ناكام بوديم همان‌طور كه بارسلون نتوانست
ما كلي گل نزديم درست مثل بارسا در بازي آخرش

و چقدر كيف مي‌كند كل‌يوم كه تيمش مثل بارساست!

۷
خدايا شكرت كه عقل حسابي به ما نداده‌اي تا دغدغه‌اي جز اين ريال‌ها و توپ‌ها و فكرهاي هشل‌هفت نداشته باشيم؛ حذف سپاهان و باخت بارسا مي‌شود براي‌مان دغدغه!
شُكر


 

عدالت هندوانه‌اي


 

دربين تمامي مردم
تنها عقل است
كه به عدالت تقسيم شده
زيرا همه فكر مي‌كنند
به ميزان لازم عاقل‌اند!

 

René Descartes

 

اين پست هيچ ارتباطي با نامه فرزندي از بند۲۴۰ اوين به آقايش ندارد  + و + 
همين‌طور تقاضاي رفراندم اوايل سال مقام عالي اجرايي براي يك مصوبه قانوني پارلمان  +

همچنين آناني كه عذاب افعال‌شان را فقط مربوط به خود مي‌دانند اگر باشد آن‌دنيايي!  + و +
پايتخت‌نشيناني كه سنت استدراج و املاء خالق را درك نمي‌كنند  + و + و +

تمام متوهماني كه فسيل دهه‌۶۰شان را از Lady GaGa بالاتر و محبوب‌تر مي‌نمايانند  + و + و +

بزرگاني كه ضمن تشریح هنر دینی، زنان آرايش‌كرده زائر رااز جانوردرنده هم پست‌تر مي‌دانند + و + 
بالاخره دوستاني كه گمان مي‌كنند راه‌حل تمام مشكلات در دستگيري آقازاده لندن‌نشين است  +

و  حتي به عقل نداشته نويسنده‌ي اين وبلاگ هم هيچ ربطي ندارد!

كلا هيچ ارتباطي وجود ندارد، پس سخت نگيريد
عدالت خدا برقرارست، اگر ما جلويش را نگيريم
كه گمان نمي‌كنم توانايي‌اش را داشته باشيم

 

دهمين روز از سال 9.434 بتوان مضاعف

 
سال جديد و مثل سنت چندسال اخير شعار جديد!
ما از تمامي مسؤولان مصّرانه و مجدانه انتظار داريم هرچه سريع‌تر ترتيب چندين همايش، سمينار، مسابقه و فعاليت‌هاي مشابه را بدهند كه يك‌وقت صحبت‌هاي آقا روي زمين نماند، هزينه هم مهم نيست مصرف الگوي اصلاح گذشت!
وسط پيامك‌هاي مضاعفانه كه مابين قربون صدقه‌هاي نوروزانه مي‌آمد، دوتا بيشتر ازهمه پسندشد:

« پايان ۳۰سال ...گشادي و آغاز سال همت و كار مضاعف گرامي‌باد! »
« آغاز سال همت مضاعف و كار مضاعف، سال تراكتور! بر شما مدير عزيز مبارك! »

همان‌قدر كه دوسال پيش افروغ مد روز بود و سال گذشته علي مطهري، در اين ۴-۵ساله هرچه اسفنديار رحيم مشايي را بحث فرعي و ناچيزي بدانند اما نُقل محافل بود و به قول خودش سيبل مخالفت با احمدي‌نژاد.
همشهري در ويژه‌نامه نوروزي خودش، سعید ابوطالب (از اولين منتقدان مشايي به‌سبب آن فيلم جنجالي مجلس رقص در تركيه) را برداشته و برده بود دفتر اسفنديار تا يك مصاحبه جنجالي در آورد؛ گرچه مصاحبه مغرضانه انجام گرفته اما من ِ خواننده نتيجه را مطلوب ديدم.
هرچه گشتم متن كاملش را روي وب نجستم، بغير از خلاصه‌هاي هدف‌دار جهان‌نيوز و پاسخ‌ خنده‌دار حاج حسين شريعت‌مداري! توصيه مي‌كنم بخوانيدش، احتمالا چند وقت ديگر همشهری‌آن‌لاين مي‌گذارد روي وب‌اش.

سال تراكتور! جامعه خوش‌اخلاق وانعكاس رسانه‌اي‌اش

مشخص بود، روزنامه‌نگاري با سابقه آن‌چناني بعلاوه فروش اعجازگونه ميلياردي فيلم عامه‌پسند جنگي‌اش وقتي گام در صداوسيما بگذارد و وصل‌شود به منبع لايزال سريال‌سازي سازمان كه عده‌اي monopoly كرده بودند، بايد هم صداهايي بلند شود.
اولين نواها از زبان مجري فرزند شهيدي بلند مي‌شود كه دغدغه اخلاق دارد؛ رضا رشيدپور كه من به جرئت قوي‌ترين showman تي‌وي ايران مي‌ناممش، در نامه‌اي به مسعود ده‌نمكي متذكر مي‌شود:
« سینما با تلویزیون فرق دارد . سابقه ی تلاش من در این رسانه بسیار بیشتر از شماست و دقیقا به خاطر همین سابقه به خودم اجازه نداده ام که از هر ترفندی برای جذب مخاطب استفاده کنم . برادرانه از شما می خواهم که چنین نکنید » +
و مسعودخان هم كه هم‌چنان روحيات ماقبل فيلم‌سازي‌ را در باطن‌اش نهان دارد براي پاسخ به او عكسي از سيگار كشيدن رضا را آپ مي‌كند و بازي او در فيلم تهمينه ميلاني « سوپراستار » را «سوپر...» مي‌خواند! (گرچه در بازخواني مجدد ديدم كه كلا نام سوپراستار را حذف كرده) +

فارغ از همه اين ماجراها، آن‌چه  آزاردهنده‌تر از محوريت دروغ در اين سه سريال عيدانه امسال به‌نظر مي‌رسد، استفاده سهل و راحت ادبيات روزمره جامعه در رسانه است.
خفه‌شو - زهرمار - گم‌شو - زرنزن ورد زبان علي صادقي، سيروس گرجستاني، فتح‌علي اويسي و حتي بازيگران ساده اين مجموعه‌هاست؛ اوج اين قضيه در يكي از قسمت‌هاي داراوندار بود كه رضا رويگري به فرزندش كه داشت توي هال راه مي‌رفت گفت:  go to room ديگه!
البته اين نكته را بايد تأكيد كنم كه شكر خدا توفيق مشاهده اجباري ۲-۳قسمت از اين مجموعه‌ها را بيشتر نداشته‌ام و لذا نمي‌توانم در اين صفت بارز، مقايسه‌اي بين‌شان داشته باشم و البته نمونه‌هاي بيشتري نقل كنم!

مي‌گويند يكي از كاركردهاي رسانه، انعكاس آن است كه در جامعه روي مي‌دهد و طبيعتا جامعه فوق‌العاده اخلاق‌مدار امروز ما همين سريال‌ها، همين لحن و ادبيات را طلب مي‌كند و مطلوب مي‌داند؛ انتخاب آن پيامك اول پست هم گمانم پيرو همين قاعده بوده!

عيد امسال اگرچه هيچي نداشت، همين اوقات ناب دوستي تازه‌اش بس بود!

 

جاب‌لاوفانی !


مديا LOVE الكترونيك
سن‌اش بالا بود؛ برخلاف مابقي استادهاي زبان
خودش مي‌گفت ۳۳سال تجربه دارد
اول تا آخر كلاس ايستاده بود و حرف مي‌زد؛ برخلاف مابقي استادهاي زبان!
از آن استادهايي كه به نظر بيشتر معلم‌اند تا استاد؛ گرچه خودش teacher را قبول نداشت

شما بايد اين‌ها را براي خودتان يكي كنيد
JoB & LovE & FuN
كارتان بشود عشق‌تان، تفريح‌تان بشود كارتان
اين‌گونه هيچ‌وقت احساس خستگي نمي‌كنيد، وقتي داريد كار مي‌كنيد، فكر مي‌كنيد داريد تفريح مي‌كنيد، به كارتان عشق مي‌ورزيد و برايش مايه مي‌گذاريد، خسته كه هيچ، عشق هم مي‌كنيد
اين سه را بايد با هم داشته باشيد
لاو و جاب و فان، عشق و كار و تفريح

يكم فكر كردم؛ جمله‌اش كه تمام شد، خيلي با احتياط گفتم:
البته استاد! ببخشيدها، قبول
اما اگه Love ما بشه Job ما كه خيلي بد مي‌شه!!!

از بالاي عينك‌اش نگاه تندي كرد و بعدش كلي خنديد!

 

حالا مي‌ماند فقط بابا شدن!

 
بچه‌ها موجودات عجيبي‌اند، نه به‌سبب خلقت‌شان كه در توان فهم نيست؛ فقط به‌خاطر قدم‌شان، مباركي، پاكي، نشاط و بركتي كه ماحصل گام‌نهادن يكي ديگر از مخلوقات اوست بروي زمين.
بچه‌ كه مي‌آيد گويا همه چيز نو مي‌شود
درست مثل تحويل سال  /   مثل آن لحظات بعد شب‌هاي احيا  /  بعد خداحافظي از حرم امام رضا
همه‌ي آن لحظاتي كه به خودت قول داده‌اي شروعي جديد در راه است
شروع‌هايي كه بهانه‌اش را خودش دست‌ات داده
و تو هم‌چنان اميدواري، اميدوار به آينده

دارم فكر مي‌كنم به هم نسلانم يا بيشتر به نسل بعدي‌ها، آن‌هايي كه بعيد مي‌دانم هم‌زمان دو لقب دائي و عمو را يدك بكشند؛ حالا دو سال هم جلو بيفتند و به‌سبب تنها ولد ذكور كفالت بگيرند؛ ارث و ميراث ابوي يكجا برود در جيب‌شان، نگران خانه و ماشين و پول‌توجيبي و اتاق اختصاصي نبوده و نباشند.

اما تا مزه دختر كوچولويي كه مي‌دود و مي‌پرد تو بغلت، گونه‌ات را بوس آب‌داري مي‌كند و شروع مي‌كند تندتند براي تو -عموجان‌ش- تعريف مي‌كند، را نچشي؛ تا اين‌يكي پريده بغلت، اون‌يكي كه تازه تاتي‌تاتي مي‌كند خودش را برساند به تو و اهم‌اهم كند يعني يالا منم بغل مي‌خوام را حس نكني؛ نصف عمرت برفناست؛ خارجكي‌ها را كه اصلا ول‌لش، همين كه به اين دو مقوله متفاوت، يك چيز واحد مي‌گويند uncle  حساب‌شان معلوم است!

قدم نو رسيده واقعا مبارك است

دخلي ندارد، اما بي‌حساب نيست كه براي به كمال رسيدن از يك به چهار، شرط رعايت عدالت في‌مابين اصل است!
اين‌را تازه فهميده‌ام كه بايد بين اين چهارتا نوه قدونيم‌قد چگونه محبت‌ام را تقسيم كنم، خصوصا شازده‌ تازه واردي كه هنوز نمي‌دانيم قرار است بغير محمدصادق چي صدايش بزنيم و مني كه بايد تمرين كنم ديگر بجاي ديدن هر كوچولو كه مي‌گفتمش عموجون، بعضي وقت‌ها هم بگويم دائي‌جون، قربونت برم!

حالا ديگر خداست و من
خدايي كه بعد اين همه لطف و عنايت
مي‌خواهد بركت و لطف را تكميل كند و پدر شدن را نيز مزه‌اش را بچشاند
و مني كه هنوز نمي‌فهمم خيلي چيزها را
چه پرتوقع، عجول و نفهم ام!

 

نوستالژي گل و گلشن IUT


گمانم خيلي از رفتارهاي‌مان عادتي‌ست، مثلا تمام ۴سال كارشناسي و ۲-۳سال بعدش كه رفت‌و‌آمدم زياد بود به IUT، به تعداد انگشتان دست هم نشد كه صبح به سرويس نرسم، يعني هر روز اين ۶-۷سال را هفت نشده از خانه مي‌زدم بيرون؛ از وقتيofficeمان آمد به فاصله ۵دقيقه‌اي با دوچرخه از منزل، گفتم واي خدا چقدر وقت save كردم، حداقل روزي ۹۰دقيقه!
اما اي دل غافل كه اين ساعت بيولوژيك ناجنس ما عادت كرد بطور ناخودآگاه و wake up اش شد ۸و۱۰دقيقه؛ يعني يك جوري تنظيم مي‌شود برنامه‌ام كه ۹ سر ِكار باشم !

دكتر محمد اسماعيل همدانی گلشن رئيس جديد دانشگاه صنعتي اصفهان بجاي دكتر قربانيترم پنج كه شد «بررسي سيستم‌هاي قدرت» را ۲ استاد ارائه ‌دادند، اكبر و گلشن؛ آخرش نفهميدم به سبب جور شدن برنامه بود كه با گلشن گرفتيم يا حس درس‌خوانيم گل كرد و استاد گلابي را انتخاب نكرديم! هرچه بود جلسه دوم-سوم يكي از بچه‌ها وقتي استاد روي‌اش به تابلو بود مزه‌اي انداخت، استاد همان‌طور (رو به تابلو) گفت: « آقاي سارنگ! چيزي فرمودين؟» وما مانديم دركف Voice Detection استاد!

قبل‌ترها بچه‌ها مي‌گفتند ۵ دقيقه آخر كلاسش را مي‌گذارد به چند كلام از نهج البلاغه، گرچه بين استادهاي برق اين‌گونه رفتار عجيب غريب بود اما اون ترم كه نشد آن‌گونه!

اما آن‌چه استاد ما را كرده بود استاد، سخت‌گيري‌اش بود در درس و نمره! خصوصا براي بچه‌ مذهبي‌ها ! شخصا وقتي طبق معمول ميان‌ترمم خوب نشده بود و رفته بودم اتاقش، كلي گله كرد كه « چرا درست درس نمي‌خوني، ديدمت اون‌بار توي اون جلسه كه داشتي كارهاش را مي‌كردي، اولويت اول درس، بعد كارهاي جنبي و همايش و جلسه! »
و البته ما هم جبران كرديم به لطف خدا در پايان ترم.

اما همه اين‌ها يك‌طرف و هفتمين دوره انتخابات مجلس-اسفند۸۲  طرف ديگر
از سال۸۱ و پيروزي غيرمنتظره بچه‌هايي با نام « خانه دوست كجاست؟ » در انتخابات دوره دوم شوراها تا اين انتخابات كلي بحث و جدل در اصفهان هميشه مزخرف از لحاظ سياسي، شكل گرفت مابين سنتي‌هايي كه گمان مي‌كردند پيروزي قبلي علت رويگرداني مردم از اصلاح‌طلبان و توجه مجدد به سنت‌گرايان راست است و جواناني كه تازه فهميده بودند پيروزي چه طمعي دارد! اين‌بار جمع اين‌دو زير يك بيرق نشد، «هواي تازه» و «صبح اميد» شدند فصل جدايي نسل جوان اصول‌گرا و محافظه‌كاران سنتي راست. اين استقلال، اين‌بار زود بود براي جوانان و ليست پنج‌نفره‌شان كه دكتر همداني گلشن را هم در بر مي‌گرفت رأي نياورد

اما دو چيز را اثبات كرد:
يكي استقلال جوان‌هايي كه ديگر نمي‌خواستند زير بيرق سنت انديشان راست، بازي كنند و ديگري تحولي در عرصه تبليغات انتخاباتي شهري و نتيجه هردويش شد پيروزي همين جوان‌ها در تيرماه۸۴ درحالي‌كه سنتي‌ها با علي لاريجاني با نیم‌ميليون رأي بيشتر از آراي باطله، ششم شدند!

«من خداي را به نرخ روز بندگي نمي‌كنم» انتخابات مجلس هفتم  هواي تازه

بعد از آن دوره، دكتر همداني گلشن يك‌بار شد معاون آموزشي دانشگاه كه اتفاقا حسابي بروبچه‌ها را حال آورد، معاون آموزشي‌اي كه براي اولين بار جلوي حذف پزشكي كه به دروغ‌گويانه‌ترين وجه ممكن معادل حذف تك‌درس شده بود را گرفت و البته چندين جور سخت‌گيري ديگر. به سبب اينكه اين دوره را در دانشگاه نبودم نمي‌توانم تحليل كنم كه عملكرد دكتر چگونه بود اما هرچه بود آخرش رسيد به اينكه بالاخره دور رياست از دست كشاورزها خارج شد و باز رسيد به برقي‌ها !

بعد از دوره ۸ساله سقائيان‌نژاد برقي(۶۸-۷۶) يك دوره شش ساله را آهون‌منش(۷۶-۸۲) و يك دوره چهارساله را قرباني(۸۴-۸۸) (هر دو از دانشکده كشاورزي) بر دانشگاه صنعتي رياست كردند (البته در اين بين دکتر عباسی موادی هم بود) اما تنها دانشكده‌اي كه ورودي‌هاي غير فني در دانشگاه صنعتي اصفهان را داراست، گويا ساخته شده بود فقط براي پرورش استاد جهت مديريت دانشگاه!

خلاصه اين پيروزي برقي‌ها در بازپس‌گيري قدرت را بايد ديد سرانجامش چيست؟

پي‌نوشت:

خوب خرده نگيريد! بچه‌اي كه ۲سالي هست پايش را در جايي كه هفت‌سال مي‌رفته و مي‌آمده نگذاشته، بايد هم بعد چند هفته خبر تعويض رياست برايش بشود يك پست وبلاگي ( ۱۸بهمن۸۸ توديع و معارفه دكتر قرباني-دكتر همداني  )

طبق شايعات قوي تأئيد نشده، دوست بي‌مرام ما، هيئت علمي IUT شده است، گرچه شاخ درآوردم اما ان‌شاءالله هرجا هست و هرجور، خوش باشد و شاد و همين‌طور بي‌خبر!

این حس نوستالژیک وقتی تحریک شد که باید IUT را مقايسه كرد با « این‌جا، آن‌جاست »

خاطرات گلشن را بايد حاج‌آقا تعريف كند كه خاطراتي دارد تعريف كردني و
خاطرات « هوای تازه » را هم مسک و جواد و گواه !


 

خوف النبي علي امته

 
قال رسول‌الله (ص) :
« إنَّ أخوفُ ما أخافُ علي اُمّتي الإشراكُ بالله
اما إنّي لستُ اقول يعبُدونَ شمساً و لاقمراً و لاوثناً
ولكن أعمالاً لغيرالله و شهوةٌ خفيةً »

ترسناك‌ترين چيزي كه از آن بر امت خود بيمناكم
شرك به خداست
هان! نمي‌گويم كه آنها خورشيد و ماه و بت مي‌پرستند
بلكه بخاطر كارهايي كه براي غير خدا انجام مي‌دهند و گرفتار شهوت پنهاني مي‌گردند.

آخرین پیام آور الهی - نهج الفصاحه - ۲۳۰

پي‌نوشت
اول اين پست را بخوانيد « همیشه پای یک «زن» در میان است! »
بعد اين مطلب وطن‌امروز را « بیرق عزا در اینترنت »
بعدترش سري به اين‌جا بزنيد « هيئت وبلاگي سبو »
آخر هم برگرديد و همان‌جا نظر بگذاريد  +
التماس دعا