من و هیچ و امامم
« دخترم، شنیدم میگفتی میترسم ایام امتحان متأسف شوم که چرا کار نکردم در روزهای تعطیل. این تأسف و امثال آن هر چه هست، سهل است و زودگذر. آن تاسف دائمی و ابدی است که چون به خود آیی، توجه کنی که همه چیز را میبینی جز او، و آن روز پردهها افتادنی و حجابها برداشتنی نیست. »
●
هنوز صبح نيمهي خرداد 68 را خوب بهياد دارم، چون مدرسهام تمام شده بود، صبح ديرتر از خواب بيدار شدم؛ صداي راديو بلند بود، همه دور ميز صبحانه آشپزخانه نشسته بودند، كسي با كسي صحبت نميكرد، راديو تنها كسي بود كه در ميان آن سكوت، بلند بلند حرف ميزد؛ درست يادم نيست خودم فهميدم يا كسي به من گفت، برگشتم در تختم، لحافام را روي سرم كشيدم و هايهاي گريه كردم؛ نميدانم تا كي ...
●
آن اولي را كه تازه از او خواندم و اين دومي را دوسال پيش در چنين روزهايي اينجا نوشتم؛ حالا هم براي موج وبلاگي 14خرداد89 به دعوت شيخ ِ چاينباتي و بانوي شكننده عطشها دوباره مينويسم
باز اينرا زمزمه ميكنم: بت من بشكستي و خود شدهاي بت من، بت من! تو چه بتشكني
هرچه فكر ميكنم ميبينم بيش از اين امامم را نميشناسم و از او هيچ بهياد ندارم
چقدر من خنگم و تنبل و هيچ ...